آن روز که سراسیمه به تهران آمد 13ساله بود.نوجوان کم سن و سال اردبیلی .
به پدر و مادرش گفته بود:کار مهمی پیش آمده که باید به تهران برود،اما نگفته بود
که چه کاری؟وقتی با اصرار از پدر و مادر اجازه گرفت،بی درنگ راهی تهران شد .
شنیده بود که باید به خیابان پاستور برود و رفت.می گفت:باید حتما رئیس جمهور را ببیند.
کار آسانی نبود.با پا درمیانی این و آن،بیرون ساختمان ریاست جمهوری منتظر ماند.
آن روزها؛ آقا رئیس جمهور بودند،حضرت آیت الله خامنه ای ...وقتی آقا برای
رفتن به مراسمی از ساختمان بیرون آمدند،مرحمت بالازاده ،خودش رابه ایشان رساند.
تلاش محافظان نتیجه ای نداشت.چون آقا با اشاره اجازه داده بودند.مرحمت با لهجه ی
شیرین آذری و شاید هم به زبان آذری گفت:آقا یک خواهش داشتم ؟؟
آقا با مهربانی،حالش را پرسیدند و نامش را و بعد؛خب!چه خواهشی داری پسرم؟؟
مرحمت که هیجان زده بود آب دهانش را قورت داد؛نفس عمیقی کشید و گفت:
آقا !خواهش می کنم به آقایان روحانی و مداحان ،دستور بدهید که دیگر روضه ی
حضرت قاسم "علیه السلام " را نخوانند!
آقا پرسیدند:چرا فرزندم؟و مرحمت که حالا دیگر بغضش ترکیده بود و هق هق گریه،
امانش نمیداد با کلماتی بریده بریده گفت:آقا !حضرت قاسم"علیه السلام"هم مثل من
13ساله بود که امام حسین "علیه السلام"به او اجازه ی میدان دادند،ولی فرمانده ی
سپاه اردبیل اجازه نمی دهد به جبهه بروم.می گوید:13ساله ها را نمی فرستیم.
مرحمت بانشان دادن مجوز آقا ،وارد تیپ عاشورا شد.چه نام با مسمائی ،
شجاعت و درایت را باهم داشت و همه در حیرت کهاینهمه در یک نوجوان 13ساله چگونه
جمع شده است ؟! بروبچه های تیپ عاشورا چهره ی مهربان و جدی مرحمت را از یاد نمی برند.
بیشتر اوقات کنار فرمانده ی خود،شهید مهدی باکری دیده می شد.روز 21
اسفندماه 1363در عملیات بدر در جزیره ی مجنون شهید شد.آقا مهدی
باکری هم در همان عملیات به شهادت رسید.....
"شادی روح شهیدان ...شهید سید حمید میرافضلی...شهدای یگان ویژه صابرین صلوات "
" التماس دعا "